ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

خستگيهای مادرانه

پسر گلم هميشه دلم می خواست برات فقط از شاديهامون بنويسم ولی راستش چند وقتيه که خيلی دلم گرفته گفتم خب برات می نويسم تا بدونی چقدر اين روزها کلافه و خسته شدم. از اينکه کار می کنم ناراحت نيستم ولی هميشه می گم يک چيزی بوده که از قديم می گفتن خانوم ها بهتره نرن سر کار اونم چی يک کاری مثل مامان ددا که کاملا محيطش و کارش برای آقايون مناسبه ولی چاره ای هم ندارم چون امکان تغييرش رو ندارم ولی خيييييييييييييييييلی دوست دارم امکانش فراهم بشه ديگه سرکار نرم با هم خونه باشيم فکر و دغدغه های مختلف نداشته باشم. آخه بابا تا سرکارم بايد مثل يک آقای توانمند کار کنم اکثر روزها تا می رسم خونه 8 شبه پنج شنبه ها م که مجبورم اداره باشم، بعدم  که می رسم خ...
14 بهمن 1392

يلدايت مبارک

و پاييز ثانيه ثانيه می گذرد، يادت نرود اينجا کسی هست که به اندازه ی تمام برگهای رقصان پاييز برايت آرزوهای خوب دارد. پسر عزيزتر از جان هميشه دوستت داريم مامان ددا و بابا فلامک ...
30 آذر 1392

تولد چهار سالگی

امسال تولد پسر ناز ما دقيقا می افتاد يکشنبه که خب هم برای مهمونها و هم برای خودمون خيلی سخت می شد. بخاطر همينم تصميم گرفتيم پنج شنبه قبل تولد آقا موچول رو برگزار کنيم تا هممون راحت تر باشيم البته بمونه که ايليا از سه ماه پيش چشم براه تولد بود ولی حيف که از ذوقش بعدازظهر نخوابيد و باعث شد اول مهمونی يک کمی اخمو بشه و همش بغلم باشه ولی بعد خدا رو شکر بهتر شد و با دوستاش کلی خوشحالی کرد . خودمم که نتونسته بودم مرخصی بگيرم تا لحظه آخر همش داشتم بدو بدو می کردم ولی خيلی بهم خوش گذشت. از مهمونامونم ممنونيم اميدوارم توی شاديهاشون شرکت کنيم. قربونت برم من گل پسر مامانی و بابايی اميدوارم هميشه هميشه سلامت باشی. ...
16 آبان 1392

گذر زمان

اصلا باورم نميشه که اين قدر زمان زود می گذره از وقتی که خدا بهمون ايليا جونم رو داده انگار بيشتر درکش می کنم مثل يک چشم بهم زدن اين چهار سال از ورود پسر گلمون داره می گذره و اينقدر ما درگير کار و مسائل ديگه شديم که.... چند وقتي ميه که من به خاظر يک سری تغييرات کاری مجبور شدم اضافه کاری بمونم ديگه تا می رسم خونه نزديک 8 شبه بابايی هم که درگير دانشگاه و کار . الان حدود 2 ماه ميشه که ايليا ديگه مهد نمی ره و يک کانون آموزشی که اسمش بهان رو داره می ره صبحهای يک شنبه و سه شنبه رو با باباجونش میره بقيه رو هم با مامانا. ظهرهام که با مامانا بر می گرده خونه . قرار بود ديگه از اول آبان ايليا بعدازظهر هام بمونه ولی مامانا می گه دلش نمی ياد واقعا دست ...
6 آبان 1392

ممنوم خدا

ايليا جونم پسر گلم بعد از کلی انتظار و دلنگرانی بالاخره نتايج دانشگاهها اعلام شد و بابا جون بعنوان نفر اول آزمون کارشناسی ارشد دانشگاه تهران پذيرفته شد. بهمين مناسبت و همچنين تولد بابا هادی ، مامانا هممون رو پنج شنبه (07/06/92) شام دعوت کرد و همگی با هم رفتيم بيرون. از هديه خوشگلشون هم برای بابايی ممنونيم. هزار بار تبريک به همسر مهربونم. قدر يک دنيا خوشحالم. فلامک عزيزم اميدوارم با کمک خدای مهربون شاهد موفقيتت در مقطع دکتری و .... باشيم. ...
5 شهريور 1392

دلنگرانيهای مادرانه

سلام ايليا جونم واقعا که چه مامان تبنلی داری؟! تا حالا يک عالمه مطلب برات تو ذهنم برات نوشتم يا کلی خاطره دارم که برات بنويسم ولی مامانی منو ببخش اين اواخر خيلی درگير شدم .............. اين روزها دلم مثل سير و سرکه می جوشه 10 تير که يک دفعه از مهد کودکتون بهمون خبر دادن ديگه بخاطر يکسری مشکلات مهد تعطيله و موقتا دنبال يک جای ديگه باشيم تا جای ديگه ای رو بگيرن از اونجايی که شما آقا کوچولوی مامانی خيلی عاطفي هستی و راحت با محيط جديد خو نمی گيری با بابايی رفتيم خونه خانوم مربی تون رو ديديم و يک ماه رفتی خونشون موندی همه چيز خيلی خوب بود به جز خواب زياد صبحگاهی و معمولا بعد ازظهر که باعث شما که اصلا عادت نداشتی تا ساعت 5/10 بخوابی يا در...
26 مرداد 1392

اين روزها...

پسر نازم چند وقته خيلی علاقه داری خاطراتت رو مرور کنی؟ يهو وسط غذا خوردنت يا کارتون ديدنت با لحن بانمکی می پرسی: مامان يادته عيد بود؟ يادته رفتيم جنگل؟ چادر زديم يادته؟ يادته دوستمو ماهور بود؟ يادته چارشنبه سوری بود؟ آتيش بازی کردددديم؟ (تند تند فکر کن اين وسط سرت رو هم تکون می دی ) يادته تو حياط مامانا اينا کباب درست کرديم يادته؟؟ دو هفته پيش رفتيم ديدن  خاله سميه (دوست مامان) که خدا بهشون ی پسر کوچولوی ناز هديه کرده و اسمش آرسام بود . حالا هر روز می پرسی: مامان ددا يادته آرسام؟ يادته کوچولو بود؟ يادته من آرسام بودم؟( يعنی مثل آرسام کوچولو بودم؟ ) بيا با دوخوبوس (اتوبوس) بريم خونه ی خاله سميه ببينيم آرسام چقدر شده؟ آخه...
4 خرداد 1392

روز مادر

پسرک خوشگلم سه روز آخر هفته تعطيلی خوبی بود تا با هم باشيم چون چهارشنبه ما تعطيل بوديم و چند تا مناسبت مختلف مثل روز زن و روز معلم بهانه خوبی بود تا يک تشکر از مربی های مهربون مهدت انجام بديم به خاطر همينم روز سه شنبه عصر که اومدم دنبال آقای گلم هديه هات رو هم با شيرينی دادی به دفتر مهد تا فردا که جشن برای مربی ها می گيرن هديه شمام تقديم بشه طبق معمول قدم زنان با هم برگشتيم خونه و سر راه يک خريد کوچولو کرديم شمام برام شعر می خوندی و کلمه های جديد انگليسی که در مورد يادگيری رنگها هست رو برای تکرار می کردی تا رسيديم خونه از اونجايی که شاممون هم حاضر بود با هم رفتيم پارک و يک دل سير بازی کردی به محض برگشتن طبق معمول يک دوش کوچولو گرفتی و شام ...
14 ارديبهشت 1392

گردشهای نوروزی

پسر گلم خدا حفظت کنه ولی مامانی اين روزها خيلی شيطون بلا شدی و مامان و بابا رو ......... ميکنی هر چی هم می ری پارک سير نمی شی   روزهای عيد رو برای خودت کلی کيف کردی راستی ي: چيز جالب هر شب تا کلاه قرمزی شروع می شد می اومدی تا شعر اولش تموم می شد تصميم می گرفتی بری دتاق (اتاق) خودت سی دی کلاه قرمزی خودت رو ببينی بعد تا دوباره بر می گشتی اون قسمت کلاه قرمزی يا آخراش بود و يا ديگه تموم شده بود بعد که معلومه ديگه چه اتفاقی می افتاد خلاصه که آقا موچول من و بابايی امسال نتونستيم متقاعدت کنيم که سی دی خودت تکراريه هر وقت بخوای می تونی ببينی ، برنامه تلويزيون رو نمی شه نگه داشت نمی شه دوباره پخش کرد يا چرا تموم می شه....................
20 فروردين 1392