ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

نوروز 92

سال نو مبارک لحظه تحويل سال: ساعت 14 و 31 دقيقه و 56 ثانيه روز چهارشنبه 30 اسفند 91 ايليای عزيزم پسر ناز و خوشگل مامانی و بابايی روزها تند و تند می گذرند و شما بزرگ و بزگتر می شی دلم برای به قول خودت برای نی نی بودنهات يک ذره شده . اميدوارم سال خيلی خوبی رو به اميد خدا در پيش رو داشته باشيم. قربونت برم هزار بار ...
19 فروردين 1392

خريد ماهی کوچولوی هفت سين

پسر کوچولوی ما امسال قبل از سال تحويل دوشش رو گرفت و برای خريد ماهی کوچولوی هفت سين با بابايی و بابا هادی رفتن خريد و کلی ذوق کرد و رفت به درخت گردوش که توی پارک به مناسبت به دنيا اومدنش کاشتيم سر زد. اميدواريم که امسال درختت گردو بده عزيززززززززززززززززززززززززززززززززم   ...
1 فروردين 1392

آخرين پنج شنبه سال 91

ايليای عزيزم بعد از گذروندن سه هفته خيلی سخت به خاطر مريضی بابا هادی جون خدای مهربون بهمون کمک کرد و بابايی از بيمارستان مرخصی شد . پنج شنبه هم با مامانا و بابا هادی رفتيم بيرون باباجون رفت سلمونی بعد همه با هم رفتيم باغ گل و طبق روال هر سال کلی گل خريديم و عصر همه توی حياط نشستيم و حلوا پختيم بابا جون فلامک هم همه گلها رو کاشت . خدا رو شکر انشاا.. خدا همه مريضها رو شفا بده و بابايی هادی هم سالم و سلامت باشه اميدوارم همه سال خيلی خوبی همراه با سلامتی، دل خوش، آرامش، پر روزی، و ... رو پيش رو داشته باشن. ...
27 اسفند 1391

دلتنگی

ايليا جونم پسر ناز و خوشگل مامانی نميدونم چرا چند روزي که صبحها که از خواب بيدار می شی و شبها قبل از خوابت مرتب بهانه می گيری و گريه می کنی که من مهد نمی رم می خوام برم پيش مامانا واقعا می مونم از خودم می پرسم نکنه مامان خوبی نيستم نکنه در حقت دارم کم کاری می کنم نکنه از مهدت ناراضی هستی يا چيزيه که چون هنوز نمی تونی منظورت رو بهمون بگی اينجوری بهانه می گيری قبلا بهتر بودی نمی دونم خودمم خيلی کسل شدم هر چی باهات صحبت می کنم و .. بی فايده شده خيلی شعرهای خوب ار مهد ياد گرفتی زبانت خيلی خوب پيشرفت می کنه ولی ناراحتی آقا کوچولوی من غم دنيا رو تو دل من می ريزه پسر عزيزم فقط دوست دارم شاد باشی و سلامتو هميشه بخندی . کلی آرزو برات دارم. ...
5 اسفند 1391

عاشق مامانا

مامان جونی اين روزها نمی دونم چرا تمام تلاشت رو ميکنی تا مامانی رو به مرحله جنون برسونی . تمام حرفت شده بريم خونه مامانا بريم خونه مامانا . از صبح که از خواب بيدار می شی شروع به غرغر ميکنی که آی مامانا ميخوام بيام خانتون (خونتون) تا بالاخره ميری مهد ، بازم تا عصر می يايم با باباجون دنبالت همين موضوع تکرار ميشه. بعدم که باهات صحبت می کنم که پسرم مهد خوبه شعر ياد می گيری می ری پيش دوستات يک دفعه می گی برو اصلا دوست ندارم برو بچيی (بچه) بد توی اين هفته هم به خاطر اينکه رسم مادری رو به جا آورده باشم هر روز سعی کردم ببرمت اونجا تا يک دل سير بازی کنی و کيف کنی. وقتی تگاهت ميکنم که چه لحظه های شادی رو ميگذرونی خيلی خوشحال ميشم دس...
18 بهمن 1391

روزهای سرد زمستونی

آقا کوچولوی مامانی اين روزها هر لحظه داری عاقل تر می شی که دلم حسابی برات ضعف می ره مخصوصا وقتی جمله ها رو تکرار می کنی ولی با کلمات اشتباه  مثلا می گی " مامان ددا جورابم خوراس شده "   اين روزها که صبح از خواب بيدار می شيم چون هوا تاريکه به قول خودت " شبه " وقتی حين آماده کردنت که اکثر وقتها اتفاق می افته ،بيدار می شی اشک تو چشمام جمع می شه. البته اکثر وقتها خيلی خوش اخلاقی هيچی هم نمی گی تا بيدار می شی با تاکيد می گی "بابايی بغغلم کن" که مثل ی آقا کوچولو ميری بغل بابايی و کلی کيف می کنی بعد هم ی اسباب بازی انتخاب می کنی و با خودت می بری مهد (از همه بيشتر توی اسباب بازيهات عاشق ماشين های ساخت ...
12 دی 1391

شب يلدا 91

خوشگل پسرم امسال برای شب يلدا از مهدکودک تماس گرفتن که ما برای شما يک هندوانه بخريم که برای مراسم روز چهارشنبه ميز يلدا براتون دکور کنن و براتون جشن بگيرن گفتن حتما تا روز سه شنبه بهشون تحويل بديم روز دوشنبه هم که آقای عکاس اومد مهد و ازتون عکسهای خوشگل به مناسبت شب يلدا انداخت چون شنبه به ما خريد هندوانه رو اعلام کرده بودن من و بابايی هم رفتيم برای خريد ولی وای نمی دونم چرا هندونه نبود!!! خلاصه بابايی گفت بزاريم فردا پس فردا احتمالا هندونه زياد می شه دوشنبه که از اداره برمی گشتيم به مامانا زنگ زدم گفتم ديرتر می يام رفتيم شهرزيبا ، سلقون و کل شهران که يک هندونه بزرگ برات پيدا کنيم ولی بعد از يکساعت و نيم گشتن به اين نتيجه رسيديم که اين هند...
8 دی 1391

روز موعد

ايليا پسر گل و عزيز ما از روز موعد که روز به دنيا اومدنت 12/08/1388 بگم . ديگه دل تو دلم نبود دوست داشتم زودتر به دنيا بيای تا روی ماهت رو ببينم نميدونم چرا یک جورايی باورم نمی شد که می خوام مامان يک آقا کوچولو بشم و یک پسر ناز و مامانی مثل تو داشته باشم با آقای دکتر (خاتمی) صحبت کرديم که اگه بشه 4 روز زودتر بيای آخه 08/08/1388 ميلاد امام رضا بود ولی دکتر قبول نکرد اعتقاد داشت بودنت حتی 4 روز بيشتر خيلی برات مفيده .راستش رو بخوای از اونجايی که مامانی يک کوچولو ترسوه روز عمل استرس داشتم ولی اصلا باور نمی کردم که اينا همش فقط مال قبل عمله بعدش که به هو اومدم و شنيدم خدا رو شکر سالم و سلامتی فقط احساس گرسنگی و تشنگی داشتم دوست داشتم فقط غذا ...
5 دی 1391

آرزوی مامانی و بابايی

ايليا پسر خوب و عزيز مامان و بابا قدر تمام دنيا دوستت داريم اميدوارم خدای مهربون بهت کمک کنه تا در پناه خودش هرروز شادتر و موفق تر باشی و بتونی تمام زیباییهای دنیا رو کشف کنی و به ما كمك كنه تا بتونيم به وظایفمون عمل کنیم     ...
20 آذر 1391