تجربه های تلخ
امروز ساعت 6 داشتم نماز می خوندم شما آقا کوچولو رو هم گذاشتم که تو تختت بشينی و بازی کنی يک دفعه حس کردم صدات ی جوری شده تا رسيدم بهت ديدم خودت رو از تختت آويزون کردی رو به پايين و نمی تونی هم برگردی قلبم وايستاد بغلت کردم و تا يکساعت قلبم داشت تند تند می زد آخه آقا کوچولو اين چه کاريه تجريه های تلخ بد ولی خودت دنبالشون می کنی ديگه اينکه موچول مامانی نمی دونم چرا عاشق کشوهای آشپزخونه شدی و بازشن می کنی و موقع بستن انگشتهای گنجشکی تو ميزاری بينشون و می ببنديشون اونوقت حالا نکن و کی گريه کن ببخشيد مامانی تقصير منه قول می دم بيشتر مواظبت باشم عزيزم ...
نویسنده :
مامان ايليا
20:40