ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

تجربه های تلخ

امروز ساعت 6 داشتم نماز می خوندم شما آقا کوچولو رو هم گذاشتم که تو تختت بشينی و بازی کنی يک دفعه حس کردم صدات ی جوری شده تا رسيدم بهت ديدم خودت رو از تختت آويزون کردی رو به پايين و نمی تونی هم برگردی قلبم وايستاد بغلت کردم و تا يکساعت قلبم داشت تند تند می زد آخه آقا کوچولو اين چه کاريه تجريه های تلخ بد ولی خودت دنبالشون می کنی ديگه اينکه موچول مامانی نمی دونم چرا عاشق کشوهای آشپزخونه شدی و بازشن می کنی و موقع بستن انگشتهای گنجشکی تو ميزاری بينشون و می ببنديشون اونوقت حالا نکن و کی گريه کن ببخشيد مامانی تقصير منه قول می دم بيشتر مواظبت باشم عزيزم ...
1 تير 1389

آشنايی با مهدکودک

متاسفانه بعد از اينکه بيمه مرخصی ده روزه مامانی رو تائيد نکرد مجبور شديم برنامه هامون رو هماهنگ کنيم تا از اول ارديبهشت رفتن به اداره رو شروع کنيم ولی قبل از اون ايليای مامانی بايد با محيط جديدش آشنا بشه بخاطر همينم شروع کرديم به حاضر شدن و رفتيم مهد از ساعت 10 صبح به مدت نيم ساعت آقا کوچولو رفت پيش مربيش و مامانی هم نشست توی حياط خدا رو شکر خيلی هم خوب همکاری کرد بعد از اينکه برگشتيم مامانای مهربون برای اولين بار برنج نيم دانه رو توی آبگوشت پخته بود له شده به اندازه يک قاشق چايخوری خورد بعدم چون خيلی امروز پسرم خيلی تلاش کرده بود به يک خواب شيرين رفت. ...
21 فروردين 1389

آش دندونی

پسر گلم بران تعريف کنم که از وقتی که روز جمعه متوجه دندون خوشگلت که مثل مرواريد می مونه شدم هی تو فکر افتادم که برات آش دوندونی درست کنم با خودم گفتم باشه آخر هفته تو تعطيلات ديدم نه دلم طاقت نمی ياره از ديروز دست به کار شدم و حبوباتها رو خيس کردم و يک سری و پختم و امروز آش رو جا انداختم و گوشت قلقلی هاشو درست کردم و بابايی جونی تزئينشون کرديم و بعدشم ايليای دندون طلا با بابايی رفتين و آش ها رو پخش کردين منم فرصت رو غنيمت ديدم و خونه رو حسابی جمع و جور کردم راستش بگ پسرم خيلی خسته شدم ولی کلی ذوق دارم . قربونت برم هزار بار پسر نازم دندون خوشگلت مبارکه عزيز مامانی و بابايی  ...
17 خرداد 1388