ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

اولين چهارشنبه سوری ايليا قهرمان

    پسر گلم ديروز اولين چهارشنبه سوری زندگيت بود که شما 4 ماه و 13 روزه شدی کلی آقا موچول مامانی و بابايی تي پ  زد و همه باهم رفتيم خونه مامانا و بابا هادی خدا رو شکر هوا خيلی خوب بود ولی به خاطر سر و صدا  يک کوچولو فقط اومديم تو حياط .جای همگی خالی خيلی خيلی خوش کذشت     انشاا.. هميشه شادی و سلامتی برای همه باشه ...
19 آذر 1391

زرافه کوچولو

  ايليا جون مامانی ی دوست داره که اين زرافه کوچولو باشه که عاشقشه هميشه باهاشه  اينو دوست خيلی خوب مامانی فاطمه جون براش خرديده  آقا عزيز دل مامانی اين چه ژست سنجابيه که گرفتی ...
19 آذر 1391

اولين تجربه رفتن به سلمونی

خوشگل پسرم تا حالا بابا جون در نقش آقای آرايشگر می برد حموم با کلی مراسم آب بازی و حمل اسباب بازی موهای نانازت رو کوتاه می کرد. اين بار بابايی گفت می خواد با خودش ببرت سلمونی. باهات صحبت کرديم که آمادگی داشته باشی. خلاصه امشب که يک شب بارونی خوشگل هم بود حاضرت کردم تا بابا جون از سرکار رسيد خونه باهم حاضر شدين رفتين سلمونی . وای که چه آقايی بودی وقتی فيلمت رو ديدم که انقدر آروم نشستی باورم نم شد  از اونجايی که هنوز کوچول و موچولی اون آقا يک تخته چوب گذاشت رو دسته های صندلی تا شما بنشينی روش   بابايی هم به  آقای آرايشگر گفت که فقط موهات رو مرتب کنه تا در تجربه اول خيلی هم خسته نشی مبارکه عزيزم  ...
16 آذر 1391

سفر به شيراز

گل پسرم امسال برای اولين بار شما رفتی به شيراز ارديبهشت ماه شيراز ، فصل بهار نارنج، قدم زدن توی خيابونها و باغها و مکانهای تاريخی و ... فقط ميشه گفت رويائيه . تو حافظيه بچه ها از روی سنگها سر می خوردن می اومدن پائين شمام که در نقش يک آقا کوچولوی قهرمان شروع کردی به تبعيت از اونها حالا هر چی می گفتيم ايليا جون مامانی خطر.... کی بشنوه؟  ولی خدارو شکر که مشکلی پيش نيومد و کلی کيف کردی . خداکنه بشه هر سال ارديبهشت ماه بريم شيراز زيباترين شهر ايران ...
10 خرداد 1391

تولد دوسالگی

خوشگل پسرم امسال چون اولين سالی بود که می خواستيم برات تولد بگيريم دوباره شروع کرده بودم به فکر کردن ديدن انواع مدلهای تزئينات تولد، کيک ، تغيير ليست غذامون. خدا رحم کرده بود ی مهمونی خودمونی بود وگرنه مامانی ايليا چکار می خواست بکنه؟ با بابايی شب رفتيم کيک برات سفارش داديم تا برگشتيم خونه پشيمون شدم فردا به محض برگشتن به خونه از اداره مستقيم رفتم ی قنادی ديگه و ی کيک ديگه سفارش دادم از چهارشنبه با بابا جون نشستيم هی بادکنک باد کرديم و همه جارو تزئين کرديم ولی امام از دست اين انفجارها که نيمه های شب فکر کنم همسايه هامونو بيدار می کرد شمام که طبق معمول می ترسيدی . پنجشنبه خدارو شکر ی خواب سير کردی و تا مهمونها بيان کلی سرحال ...
22 آبان 1390

پيش تولد دو سالگی

پسر قهرمانم همين که بوی مهر ماه می ياد دوباره به فکر تولد و برنامه ريزی برای اون افتادم . بريم مسافرت يا تولد بگيريم؟ خلاصه بعد از مشورت با باباجون قرار شد زودتر بريم مسافرت و روز تولدتم برات تولد بگيريم. امسال ديگه متوجه دريا ميشدی ولی بازم از شن بازی چون می چسبيد به پاهات زياد خوشت نمی يومد رفتيم برات ی دوچرخه خوشگلم خريديم کلی ذوق کردی به اميد خدا تا تولدت اميدوارم حسابی بهت خوش بگذره پيشاپيش تولدت مبارکه گل پسرم         ...
27 مهر 1390

تولد يکسالگی

گل پسرم از تولد يکسالگيت دوست دارم قدر يک دنيا برات بنويسم ولی نمی دونم چرا هی چی می خوام بگم بنظرم کم و کوچيکه هميشه از روزی که به دنيا اومدی فکر می کردم وای من بايد چه کارايی برای تولد گلم بکنم از يک ماه قبل ياد سال قبل افتاده بودم هی می گفتم پارسال همچين روزی  اين جوری بود ... با هر کسی هم که تجربه تولد يکسالگی گرفتن برای نی نی خودش رو داشت صحبت کردم اکثرا راضی نبودن بابايی هم که دوست داشت بريم مسافرت آخر سر به اين نتيجه رسيديم که چون هنوز شما کوچول و موچولوی چيزی از جشن متوجه نمی شی تازه چون استراحتت هم بهم می خوره ناراحت و خسته هم می شی از اون گذشته حدود يکسال و نيم هم هست که خودمون مسافرت نرفتيم خلاصه بعد از مشورت با ...
2 آذر 1389