ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

عکس نوروز 90 مهدکودک شهرزاد

ناز پسرم روزهای پايانی سال 89 و بدوبدو روزهای آخر یک روز ديدم مهد نامه دادن که برات لباس بفرستيم که با هفت سين عکس بندازين  شب وسايل لازم رو برات آماده کردم گذاشتم توی کيفت ، صبح بيدار شديم که بريم اداره ، يک دفع بابا جون ديد واااای سقف خونمون نم داده  چکار کنيم چکار نکنيم ايليا گلی چشم بلبلی با مامانی موندن خونه تا همسايمون بتونه کارش رو انجام بده وقتی آقای همسايه کارش تموم شد زودی حاضرت کردم نزديک ظهر بود که باهم رفتيم مهد وای که چه خبر بود گنئم توی ظرفهای کوچولو براتون سبز کرده بودن ، نی نی ها هی می رفتن تيپهای خوشگل میزدن عکس می انداختن  شمام که فرصت رو غنيمت دونستی تا نوبتت بشه رفتی با سيما جون تاب و سرسره بازی کردن...
20 آذر 1391

اولين تجربه رفتن به پيک نيک

پسر ناز و خوشگلم ديروز اولين پيک نيک رو تجربه کردی بگذار از اول اولش برات بگم روز پنج شنبه يک سری واسيل که لازم داشتيم و برداشتيم ديروزم صبح خيلی زود ساعت 5/3 بيدار شديم که شما آقا موچول تو خواب ناز بودی  بعد همه باهم (مامانا، بابا هادی ،خاله الی اينا و خاله نگين) حرکت کرديم رفتيم شهرستانک برای اولين بار رودخونه رو ديدی که کلی هم ذوق کردی برای آبه بعد رفتيم ويليای ييلاقی ناصرالين شاه رو هم ديديم که فوق العاده بود اونجا پر بود از درختهای آلبالو و گيلاس جای همه خالی خيلی خوش گذشت شمام که تو بغل بودی و کلی کيف می کردی برای دد  بعد که برگشتيم ساعت 10 شب شده بود که زودی با بابايی جونی رفی ی دوش گرفتی و خوشحال و شاد اومدی م...
20 آذر 1391

اولين دندون

امروز خونه مامان زری ساعت 5 عصر متوجه شديم دندون گلی جونم جيک زده (پايين سمت راست) مبارکه عزيزم هوراااااا از سه شنبه هم که آب پرتقال خوردن شروع شد وای که چقدر پيشرفت خدايا شکرت کلی همه ذوق کرديدم و شروع کرديم به چک کردن مرواريد کوچولوش شمام که بيشتر بهت زده شد بودی که ای بابا اينا چکارم دارن ...
20 آذر 1391

سفر به مشهد

خوشگل پسرمون چند وقتی بود که خيلی خيلی دلم می خواست بريم مشهد که شما هم به زيارت امام رضا بری . که اداره مامانی اعلام کرد هديه روز مادر اينه که همه مامانا با خانواده هاشون بر مشهد وای خدای چقدر خوش گذشت با اينکه بهمن ماه فصل سرديه ولی انگار بهار بود حتی لازم نبود شما کاپشن بپوشی کلی هم حرم خلوت بود تونستيم يک دل سير زيارت کنيم ولی از اونجايی که آقا موچول حدود سه ماهيه که راه رفتن رو تجربه کرده خوشحال و شاد از اين طرف به اون طرف می رفتی  خلاصه با بابا جون قرار گذاشتيم نوبتی زيارت کنيم ولی خدائيش بابايی بيشتر باهات همکاری کرد. روز آخر رفتيم خداحافظی چه برف خوشگلی شروع کرد به اومدن اميدوارم زود زود دوباره قسمتمون بشه. زيارت قبول ...
20 آذر 1391

تولد سه سالگی

عسل پسر مامانی و بابايی ، امسال ازت پرسيديم ايليا جون دوست داری تولد بگيريم يادته؟ پارسال همه اومدن خونمون عکسهاشم بهت نشون داديم يا بريم دريا برات تولد بگيريم؟ شمام جواب دادی: تولد اينچا خانمون (به قول خودت) از دو سه هفته قبل هم هی راه می رفتی می گفتی تولدم مبارکه آخه قربونت برم با اين اظهارنظرهات   خواستم برات از اين تم های تولد بخرم ديدم وای چه قيمتهای عجيب غريبی!! تصميم گرفتم به جای اونها همه تزئينات تولدت رو آبی انتخاب کنم بادکنهای آبی، نی های آبی با روبانهای آبی، لباس آبی و ... خلاصه شد تولد ايليا خان آبی امسال چون بابايی عجله داشت زودی کيکت رو انتخاب کرديم اومديم خونه. وقتی داشتيم خونمون رو تزئين می کرديم هی ...
20 آذر 1391

واکسن شش ماهگی

چند روزی ميشه که ايليا قهرمان کوچولو شروع کرده به رفتن به اين طرف اونطرف آشپزخونه البته با روروئک و کلی کيف می کنه بمونه که برگهای گلدونای کنار آشپزخونه همگی بی سر شدن واقا کوچولو شروع کرده به تمرين بازکردن کشوهای کابينتها قصد کردم به هيچ وجهی وسايل رو از دم دستش برندارم تا بالاخره ياد بگيره . بگذريم امروز پسر ناز مامانی واکسن شش ماهگيش رو هم به سلامتی زد و يک کوچولو بعد از اتمام تزريق که تازه فهميد چه اتفاقی اتفاده شروع کرد به گريه  و بعدم با خوردن شير آروم شد بعد بابايی ما رو گذاشت خونه مامانا که ايليا جونم اولين سوپ رو خيلی خوب استقبال کرد  (برنج، هويج و سيب زمينی و ماهيچه) منم مرخصی گرفتم و موند...
19 آذر 1391

شروع آب و فرنی خوردن

آقا کوچولوی خوشگل مامان و بابا از فروردين ماه هی شروع کرد به غرغر کردن و دستشو خوردن مامان زری معتقده که ايليای عزيز گرسنه هست شنبه 14 فروردين ايليا آب خوردن (البته جوشيده سرد شده) و امروزم خوردن فرنی با بادام خام رنده شده رو شروع کرد اين آقا کوچولو بعد از خوردن به يک خواب شيرين رفت. نوش جونت پسر عزيزم البته از ٣ فروردين يک کوچولو سرلاک با طعم شير و برنج خيلی خوب استقبال کردی . اين عکسهاشم بعد از اينکه از مهمونی خونه عمه جون برگشتيم انداختيم ايليا قهرمان ساعت يک شب انگار نه انگار خوشحال و شاد هی با بابايی بازی می کرد و می خنديد  قربون خنده هات برم پسر خوش اخلاقم ...
19 آذر 1391

اولين تجربه نشستن

  امروز ايليا قهرمان ياد گرفت تجربه کنه و بشينه البته توی تختش ،کلی کيف کرد  که نشست و با اسباب بازيهاش بازی کرد و کارتون مورد علاقه شو ديد. قربونت برم پسرم به اميد موفقيتهای بعدی   اما به محض رفتن به پارک نی نی کوچولو خوابش برد. خواب خوش عزيزم ...
19 آذر 1391

روزهای پايانی سال 1388

  پسر گل و ناناز مامانی امروز دقيقا 4 ماه و 10 روزه شدی روزهای پايانی ساله و مامانی کلی کار داره برات تعريف می کنم از نوروز و ... و بهم قول دادی باهام همکاری کنی تا خونمون و برای عيد خوشگل کنيم.   از کمکات مرسی ناناز پسرم   ...
19 آذر 1391