ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

خستگيهای مادرانه

1392/11/14 8:12
نویسنده : مامان ايليا
170 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم هميشه دلم می خواست برات فقط از شاديهامون بنويسم ولی راستش چند وقتيه که خيلی دلم گرفته گفتم خب برات می نويسم تا بدونی چقدر اين روزها کلافه و خسته شدم.

از اينکه کار می کنم ناراحت نيستم ولی هميشه می گم يک چيزی بوده که از قديم می گفتن خانوم ها بهتره نرن سر کار اونم چی يک کاری مثل مامان ددا که کاملا محيطش و کارش برای آقايون مناسبه ولی چاره ای هم ندارم چون امکان تغييرش رو ندارم ولی خيييييييييييييييييلی دوست دارم امکانش فراهم بشه ديگه سرکار نرم با هم خونه باشيم فکر و دغدغه های مختلف نداشته باشم. آخه بابا تا سرکارم بايد مثل يک آقای توانمند کار کنم اکثر روزها تا می رسم خونه 8 شبه پنج شنبه ها م که مجبورم اداره باشم، بعدم  که می رسم خونه بايد مثل يک خانوم  و مامان خوب و مهربون باشم آخه واقعا سخته مخصوصا تغيير ذهن . يک موقع هايی فکر می کنم که خيلی از يک خانوم فاصله گرفتم و اين اصلا خوب نيست.

گلی جونم اون اول که با بابایي زندگيمون رو شروع کرديم به خودم قول دادم که به جای اينکه مثل يک خانوم باشم که فقط از شوهرشون همه جور توقع دارن ، اتفاقا خيلی هم بهش کمک کنم تا حسابی پيشرفت کنه آخه بابايی واقعا حقشه يادت باشه برات می تونه الگوی خيلی خوبی باشه ولی خب .............. خدارو شکر در طول اين سالهای زندگيمون اتفاق های خوبی افتاد. با همديگه رفتيم کلاس زبان و بابايی تا آخرش رفت و مدرک ILETS  ش رو گرفت ولی من چون ديگه نزديک به دنيا اومدن پسر گلم بود ديگه نتونستم ادامش بدم و امسالم که دانشگاه با تمام دلنگرانيها بالاخره به نتيجه نشست . واقعا خدا خيلی به باباجون کمک کرد پذيرش فوق ليسانس روزانه دانشگاه تهران کار خيلی مشکليه ولی بالاخره تلاشهای بابايی به نتيجه نشست. پسرم ولی واقعا سخته فکر اينجاش رو اصلا نکرده بودم بابايی خيلی خودش رو غرق در درس می کنه يک موقع هايی بايد 3 يا 4 بار بگم فلامک يا حرفی رو چند بار تکرار کنم تا متوجه بشه نه که عمدی باشه نه، ولی فکرش کاملا از ما جدا شده . خب حقم داره ولی برای من و شما............ دلم می خواد باهم بريم بيرون ولی نمی شه کارای خونه خيلی زياده شمام که ماشاا... بزرگ و بزرگتر می شی هر لحظه توقعات و مسئوليتهات بيشتر می شه همش دوست داری باهامون حرف بزنی با بابايی بازی کنی ولی خب نميششششششه انقدر يک موقعهايی حرص می خورم که....... خلاصه من اين روزها خيلییییییییییی احساس تنهايی می کنم. بابايی پروژه های دانشگاهش تا 22 بهمن طول می کشه همش لحظه لحظه بايد انتظار بکشم آخه ما يک کوچولو تعميرات لازمه داشته باشيم منتظريم کار بابا تموم بشه بعد بتونيم تصميم بگيريم . به بابايی می گم آخه من کارمندم خانوم خونه که نيستم که بتونم هر لحظه که بخوام تصميم بگيرم و کارای خونمون رو انجام بدم. خلاصه فعلا بابا شوفاژمون رو قطع کرده (که محل نشتی آب رو بتونه پيدا کنه) که وای که چقدرم هوا سرد شده خونمونم يخ کرده و می لرززززززيمممممم.

خدا خير مامانا و بابا هادی رو بده فعلا که نيمه وقت می ری مهد تمام دلخوشيت اينه که ظهر می يارنت خونشون و ديگه بعدازظهرها لازم نيست مهد باشی نهار رو خونه می خوری پيششون می خوابی بازی می کنی کارتون می بينی فکر نمی کردم ولی خيلی هم عاطفیییییی هستی و عشقت شده پدر بزرگ و مادر بزرگ مهربونت و خونشون. خدا حفظشون کنه ولی امان از عصرها که با اشک و آه حاضر می شی بريم خونمون .مامانا معمولا سعی می کنه نگهت داره می گه فلامک درس داره بگذار به درسش برسه اين بچم اسير نشه. آخه تو خونه ما هر چی هم سعی کنيم ساکت باشيم بازم موقعيت خوبی برای بابايی نيست می گه نمی تونه کاملا تمرکز کنه حتی صدای راديو هم براش تحملش سخته ايليا جونم خلاصه بابايی خيلی هم حساس شده فکر کنم شايد به خاطر فشارهای مختلفیه که داره تحمل می کنه . يادت باشه هميشه قدرش رو بدونییییییییی.

ناز پسرم از خدا می خوام به هممون کمک کنه يک کوچولو ما هم آروم بشيم . امتحانهای بابا زود تموم بشه گرچه می گه کلاسهای ترم جديدشون داره شروع می شه آخه ازش قول گرفتم توی تميز کردن اتاق خوابها بهم کمک کنه ولی سالن رو خودم می تونم تا حالا کلی کارا رو خودم تموم کردم ولی اينجا رو ديگه بابايی واقعا بايد بهم کمک کنه.

زندگی رويايی:

انقدر کار بابايی خوب بشه که: بتونيم خونمون رو عوض کنيم آخه بابا جون واقعا ي اتاق لازم داره برای کاراش. همه خونمون شده کتاب و ورق و لوازم های بابا .ديگه مامان ددا اداره نره بعدش هر روز ايليا با مامان ددا بمونن خونه ديگه لازم نباشه صبح خيلی زود بيدار بشن (لااقل تا ساعت 7 بتونيم بخوابيم) ديگه ايليا بخاطر صبح حاضر شدن و از خواب ناز بيدار شدن گريه نکنه. صبح ها خودم هر روز بهت صبحونه بدم بعدش مامانی ايليا رو ببره کلاسهای مختلف . بتونه ببرش پارک، مامانی براش نهار درست کنه با همديگه بعداز ظهرها کلی کتاب بخونن بعدش بخوابن. ايليا بتونه کارتونهای مختلف تلويزيون رو نگاه کنه. با همديگه شام درست کنن و منتظر بابايی جون بشن هر روز ايليا خودش در خونه رو برای بابايی بازکنه نه که مثل الان مثل لشکر شکست خورده و بی حال برسيم خونه. آخر هفته ها بريم با هم مهمونی بتونيم هر وقت دوست داريم مسافرتهاي کوتاه بريم نه که مثل الان هزار تا برنامه ريزی کنيم از کلی وقت قبل مرخصی بگيريم بعدشم در آخرين لحظه ها بهم بريزه. ديگه نه مامانی نه بابايی استرس زياد نداشته باشن و نگران اينکه وای دير شد وای دير رسيديم وای کی کارامون رو بکنيم ؟ رو نداشته باشن. باور کن ايليا قدر تمام کائنات دوستت دارم ولی وقتی می رسم خونه و يک موقع هايی از دستت ناراحت می شم يا ناخواسته دعوات می کنم نمی دونی چقدر خودم ناراحت می شم . آخه توی سرم کلی سر و صدا هست بس که تو اداره داد و بيداد و استرس بهم وارد میشه وقتی می رسم خونه ديگه تحملم انگار تموم شده ی صدای کوچيک منو کلافه می کنه و از همه بدتر اينکه همش نگرانم سراغ بابا نری تا اون به کاراش برسه اين وسط تو هم به اين موضوع حساس شدی و سريع منتظر کوچکترين فرصتی . خلاصه مامان جونم زندگی اين روزامون اينجوری شده و اگه ناشکری نباشه خيلی دوست دارم تغيير کنه چند روز پيش به بابايی می گفتم تمام بدو بدوی ما بخاطر آينده ايلياس ولی نکنه تازه ايليا بزرگ بشه از گذشته ای که داشته ازم گله کنه واقعا اون موقع دوست دارم بميرم ولی بابايی می گه نه و من از اين فکرا نبايد بکنم.نگرانناراحت

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)