گذر زمان
اصلا باورم نميشه که اين قدر زمان زود می گذره از وقتی که خدا بهمون ايليا جونم رو داده انگار بيشتر درکش می کنم مثل يک چشم بهم زدن اين چهار سال از ورود پسر گلمون داره می گذره و اينقدر ما درگير کار و مسائل ديگه شديم که.... چند وقتي ميه که من به خاظر يک سری تغييرات کاری مجبور شدم اضافه کاری بمونم ديگه تا می رسم خونه نزديک 8 شبه بابايی هم که درگير دانشگاه و کار . الان حدود 2 ماه ميشه که ايليا ديگه مهد نمی ره و يک کانون آموزشی که اسمش بهان رو داره می ره صبحهای يک شنبه و سه شنبه رو با باباجونش میره بقيه رو هم با مامانا. ظهرهام که با مامانا بر می گرده خونه . قرار بود ديگه از اول آبان ايليا بعدازظهر هام بمونه ولی مامانا می گه دلش نمی ياد واقعا دست مامانا و بابا هادی درد نکنه خيلی زحمت می کشن لااقل يک دل سير خواب و بازی بعدازظهر ها می کنه.
الانم که نزديک تولد گل پسرمون شده تولدش می افته يکشنبه که ما پنج شنبه قبلش يک تولد قرار شد براش بگيرم آخه پنج شنبه بعدی ديگه محرمه. جمعه رفتيم قنادی لادن و کيکش رو سفارش داديم مهمونامونم دعوت کرديم اميدوارم خدا کمک کنه همه چيز خيلی خوب و سبک پيش بره و به همه خوش بگذره.
سلامت باشی پسرم هميشه قربونت برم که اينقدر امسال ذوق داری برای تولدت و هی راه می ری و برای خودت آهنگ تولد تولد رو می خونی.