ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

روز مادر

1392/2/14 14:52
نویسنده : مامان ايليا
165 بازدید
اشتراک گذاری

پسرک خوشگلم سه روز آخر هفته تعطيلی خوبی بود تا با هم باشيم چون چهارشنبه ما تعطيل بوديم و چند تا مناسبت مختلف مثل روز زن و روز معلم بهانه خوبی بود تا يک تشکر از مربی های مهربون مهدت انجام بديم به خاطر همينم روز سه شنبه عصر که اومدم دنبال آقای گلم هديه هات رو هم با شيرينی دادی به دفتر مهد تا فردا که جشن برای مربی ها می گيرن هديه شمام تقديم بشه طبق معمول قدم زنان با هم برگشتيم خونه و سر راه يک خريد کوچولو کرديم شمام برام شعر می خوندی و کلمه های جديد انگليسی که در مورد يادگيری رنگها هست رو برای تکرار می کردی تشویقتا رسيديم خونه از اونجايی که شاممون هم حاضر بود با هم رفتيم پارک و يک دل سير بازی کردی به محض برگشتن طبق معمول يک دوش کوچولو گرفتی و شام و لالا البته ناگفته نمونه که عليرغم خستگی و بی حالی در آخرين لحظه های بيداری سعی می کردی از سر و کول من و بابا جونی بالا بری و تمام تلاشت رو جهت جلب توجه به خودت به کار می بردی.قلبمژه

روز چهارشنبه رفتيم يک سری کارهامون و بيرون انجام داديم مامانا جونم زنگ زد و گفت بر می گردين خونه ديگه خسته ايد بياين نهار اينجا بنابراين شمام به مراد دلت رسيدی و کلی توی حياط بازی کردی نیشخندعصری که داشتيم بر می گشتيم خونه برات سی دی پت و مت و گرفتم کلی ذوق کردی . از وقتی که مهدت رو عوض کرديم داری يواش يواش کارتون شناس می شی ولی خدارو شکر اونام کارتونای خوبی براتون ميگذارن چند بار ازشون خواهش کرده بودم که از اين کارتونای جنگی و شيطونی بهتون نشون ندن که اونام خودشون روی اين قضيه خيلی حساس بودن دستشون درد نکنه.فرشته

روز پنجشنبه با هم خونه بوديم بابايی رفت جلسه شمام بدو بدو دنبال من سعی می کردی کمک کنی عاشق اينی که رايت رو بگيری دستت بگم ايليا گلم اينجا رو ميز و ... رو اسپری بزنی منم با دستمال پاک کنم از ساعت 5/10 هم که معمولا روزهای تعطيل شروع می کنی هی می پرسی مامان ددا غذا پزيده قهقهه که منم هميشه سعی می کنم تا ساعت 5/11 نهارمون حاضر باشه تا هر وقت که خواستی نهارت رو بخوری قربونت برم من.خوشمزه

عصری حاضر شديم و با باباجون رفتيم پيش مامان زری ديدنش اول همه خودت جعبه شيرينی رو باز کردی و تعارف کردی و هديه رو بازکرده بودی اصرار که بپوش . از اونجايی که خودت دوست داری لباسهای جديدت رو بپوشی دوست داشتی اين بار هم اين اتفاق بيفته خلاصه با بابا جون با صدای طوطی همسايه کلی ذوق کردی و هی صداش ميکردی خوشمزه. موقع برگشت به خونه با بابای بنده خدا نشسته بودی جلو و حسابی از سر و کولش می کشيدی بالا ترافيک که سنگين، خلاصه رسيديم خونه . نشستيم با همديگه شاممون خورديم و باطری آقا گلی تموم شد.خمیازه

جمعه صبح من بابا مامانا و باباهادی رفتيم ديدن اقوام آسمونيمون فرشتهو شمام با بابايی رفتی پارک بعد از ظهر عليرغم اينکه خوابت می اومد سعی می کردی تا اونجا که می تونی شيطونی کنی آخر سر مجبور شدم يک دعوای کوچولوت بکنم که کلی هم بهت بر خورد گریهوقتی بغلت کرده بودم برات داشتم کتاب می خوندم  الهی بميرم هی ميگفتی نازم کن نازم کن که خوابمون برد . شام خونه مامانا اينا دعوت داشتيم عصر که بيدار شديم من و شما زودتر حاضر شديم و رفتيم بابايی جونی هم موند خونه تا يک کم به کارهاش برسه و يکی و دو ساعت ديگه بياد . خونه مامانااينام که معلومه ديگههورا از حياط به بالا پشب بوم بدو بدو و بازی و در انتها دعوا با دختر خاله جون و ... خدارو شکر خيلی خوب شامت رو خوردی و تا برسيم خونه ديگه بی حال شده بودی شير و مسواک پيش مامانی و کتاب می می نی و لالا.خمیازهقلب

خدا جونم ازت می خوام اين پسر کوچولويی رو که به ما هديه کردی ،خودت هميشه ازش محافظت کنی و عاقبتش رو به خير کنی. ممنونم ازت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)