اين روزها...
پسر نازم چند وقته خيلی علاقه داری خاطراتت رو مرور کنی؟ يهو وسط غذا خوردنت يا کارتون ديدنت با لحن بانمکی می پرسی: مامان يادته عيد بود؟ يادته رفتيم جنگل؟ چادر زديم يادته؟ يادته دوستمو ماهور بود؟ يادته چارشنبه سوری بود؟ آتيش بازی کردددديم؟ (تند تند فکر کن اين وسط سرت رو هم تکون می دی ) يادته تو حياط مامانا اينا کباب درست کرديم يادته؟؟
دو هفته پيش رفتيم ديدن خاله سميه (دوست مامان) که خدا بهشون ی پسر کوچولوی ناز هديه کرده و اسمش آرسام بود. حالا هر روز می پرسی: مامان ددا يادته آرسام؟ يادته کوچولو بود؟ يادته من آرسام بودم؟( يعنی مثل آرسام کوچولو بودم؟) بيا با دوخوبوس (اتوبوس) بريم خونه ی خاله سميه ببينيم آرسام چقدر شده؟ آخه دوستش دارم می خوام باهاش بازی کنم.
اين روزها نمی دونم چرا بد غذا شدی؟ هی غصه می خورم سعی می کنم چيزای متنوع برات درست کنم که از همه بيشترم به قول خودت توپ قلقلی (گوشت قلقلی) توجهت رو به خودش جلب می کنه ، ولی از اونجايی که بابايی جون حسابی سرش اين روزها شلوغه و مثل هميشه نمی تونه باهات بازی کنه بعدشم می بينی من حساسيت به خرج می دم از اين فرصتها کمال استفاده رو می کنی . تا می گم گلم بيا ... بخوريم می بينم طبق معمول سوار ماشينت شدی و داری می ری می گی بابا جون بمزين (بنزين) ندارم بذار بمزين بزنم بعد برات هندونه بخرم بعدا می يام....
عصرها به محض برگشتن از مهد می ريم تو پارکينگ اسکوترت رو بر میداريم و میريم پارک هر چی می گم عزيزم ی لحظه بيا بريم بالا مامانی لباساشو عوض کنه بعد بريم می گی نه نه دير می شه ها!!! (بله ديگه جلسه پسرم به تعويق می افته!) ی روزايی باهات می مونم ی روزايی هم پيش مامانا و باباهادی می مونی تو پارک و حسابی بازی می کنی ترس و احتياط هم که هيچی ديگه ، بر عکس می شينی رو سرسره ها و سر می خوری می يای پائين ما هم که ديگه معلومه ديگه...
ديروز روز پدر بود که همگی برای شام دعوت داشتيم خونه باباهادی اينا . صبح تا بيدار شديم کارهامون رو کرديم و پيش از ظهر بردمت دوش بگيری که ی دل سير آب بازی کردی اونقدر که خدا بخواد با ميل خودت با حموم خداحافظی کردی و اومدی بيرون. ی نهار کوچولو خوردی زودی می گی ببين چقدر دلم بزگ شده ديده نييخوام بعد طبق معمول رفتی بالشت رو آوردی روبروی آشپزخونه دراز کشيدی (تو مغزها و خشکبارها از همه بيشتر عاشق بادوم زمينی و کشمش و برگه زردآلويی) ظرف خوراکيت رو گذاشتی کنار خودت که گفتم پسرم اون اسمارتيزتو که از قبل بازکردی همينجوری مونده اگه دوست داری خب از اونم بخور بر می گردی می گی نه نیی خوام (نمی خوام) آخه اون مفيد نيست(آموزش مهد) و برام شيرين زبونی می کنی : مامان يادته کولوچو بودم؟ مامان يادته آرسام بودم؟ يادته تو دلت بودم؟ ميگم آره يادته؟ ميگی بله يادمه. ميگم خب چه کار می کردی؟ می گی می خوابيدم!!! تا بالاخره بعد از خوندن سه تا کتاب خوابت برد تا ساعت 6 حسابی ی خواب سير کردی بعدم حاضر شديم تا ما زودتر بريم و بابايی جونم بعد از تموم شدن کارهاش بياد . تا رسيديم وايستادی تو حياط هی می گی خاله نيدين خاله نيدين بيا ببين لباسم خوشگله بيا منو ببين..........
محمدشهاب تو مسابقه المپياد رياضی نفر اول شده بود و مدال طلا گرفته بود پنج شنبه شب با هم رفتيم شهر کتاب ی هديه براش گرفتيم، دادی بهش می گی داداش محمد از کتاب (شهر کتاب) برات خريدم برای خودمم پاستل (پازل) خريدم.
خلاصه اينکه شب خيلی خيلی خوبی بود ولی ما زود به خاطر بابا جون برگشتيم خونمون. از خدای مهربون ممنونم با اون استرس هايی که ما از بيماری بابا داشتيم و لحظه های سختی رو که گذرونديم حالا با لطف خودش بابای مهربونم سلامتيش رو بدست آورد و همگی شاد دور هم بوديم . اميدوارم خدا حافظ همه پدر و مادر ها و خانواده های مهربون باشه.
مامانی جونم ببخشيد چون اين روزها بابا جون نرسيده ازت عکس بندازه منم حسابی کم کاری کردمجبران ميکنم عزيزم