ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

اين روزها...

1392/3/4 9:09
نویسنده : مامان ايليا
185 بازدید
اشتراک گذاری

ماچپسر نازم چند وقته خيلی علاقه داری خاطراتت رو مرور کنی؟ يهو وسط غذا خوردنت يا کارتون ديدنت با لحن بانمکی می پرسی: مامان يادته عيد بود؟ يادته رفتيم جنگل؟ چادر زديم يادته؟ يادته دوستمو ماهور بود؟ يادته چارشنبه سوری بود؟ آتيش بازی کردددديم؟ (تند تند فکر کن اين وسط سرت رو هم تکون می دینیشخند ) يادته تو حياط مامانا اينا کباب درست کرديم يادته؟؟ماچقلب

دو هفته پيش رفتيم ديدن  خاله سميه (دوست مامان) که خدا بهشون ی پسر کوچولوی ناز هديه کرده و اسمش آرسام بودماچ. حالا هر روز می پرسی: مامان ددا يادته آرسام؟ يادته کوچولو بود؟ يادته من آرسام بودم؟( يعنی مثل آرسام کوچولو بودم؟چشمک) بيا با دوخوبوس (اتوبوس) بريم خونه ی خاله سميه ببينيم آرسام چقدر شده؟ آخه دوستش دارم می خوام باهاش بازی کنم.خوشمزهبغل

اين روزها نمی دونم چرا بد غذا شدیناراحت؟ هی غصه می خورم سعی می کنم چيزای متنوع برات درست کنم که از همه بيشترم به قول خودت توپ قلقلی (گوشت قلقلی) توجهت رو به خودش جلب می کنه ، ولی از اونجايی که بابايی جون حسابی سرش اين روزها شلوغه و مثل هميشه نمی تونه باهات بازی کنه بعدشم می بينی من حساسيت به خرج می دم از اين فرصتها کمال استفاده رو می کنی شیطان. تا می گم گلم بيا ... بخوريم می بينم طبق معمول سوار ماشينت شدی و داری می ری می گی بابا جون بمزين (بنزين) ندارم بذار بمزين بزنم بعد برات هندونه بخرم بعدا می يام.... نگرانافسوس

عصرها به محض برگشتن از مهد می ريم تو پارکينگ اسکوترت رو بر میداريم و میريم پارک هر چی می گم عزيزم ی لحظه بيا بريم بالا مامانی لباساشو عوض کنه بعد بريم می گی نه نه دير می شه ها!!!تعجب (بله ديگه جلسه پسرم به تعويق می افته!نیشخند) ی روزايی باهات می مونم ی روزايی هم پيش مامانا و باباهادی می مونی تو پارک و حسابی بازی می کنی ترس و احتياط هم که هيچی ديگه ، بر عکس می شينی رو سرسره ها و سر می خوری می يای پائين شیطانما هم که ديگه معلومه ديگه... استرس

ديروز روز پدر بودبغلقلب که همگی برای شام دعوت داشتيم خونه باباهادی اينا . صبح تا بيدار شديم کارهامون رو کرديم و پيش از ظهر بردمت دوش بگيری که ی دل سير آب بازی کردی اونقدر که خدا بخواد با ميل خودت با حموم خداحافظی کردی و اومدی بيرون. ی نهار کوچولو خوردی زودی می گی ببين چقدر دلم بزگ شده تعجبديده نييخوام  بعد طبق معمول رفتی بالشت رو آوردی روبروی آشپزخونه دراز کشيدی (تو مغزها و خشکبارها از همه بيشتر عاشق بادوم زمينی و کشمش و برگه زردآلويی) ظرف خوراکيت رو گذاشتی کنار خودت که گفتم پسرم اون اسمارتيزتو که از قبل بازکردی همينجوری مونده اگه دوست داری خب از اونم بخور بر می گردی می گی نه نیی خوام (نمی خوام) آخه اون مفيد نيستچشمک(آموزش مهد)  و برام شيرين زبونی می کنی : مامان يادته کولوچو بودم؟  مامان يادته آرسام بودم؟ يادته تو دلت بودم؟ ميگم آره يادته؟ ميگی بله يادمهماچ. ميگم خب چه کار می کردی؟ می گی می خوابيدم!!! قهقههتا بالاخره بعد از خوندن سه تا کتاب خوابت بردخواب تا ساعت 6 حسابی ی خواب سير کردی بعدم حاضر شديم تا ما زودتر بريم و بابايی جونم بعد از تموم شدن کارهاش بياد . تا رسيديم وايستادی تو حياط هی می گی خاله نيدين خاله نيدين بيا ببين لباسم خوشگله بيا منو ببين..........خجالتقهقهه

محمدشهاب تو مسابقه المپياد رياضی نفر اول شده بودتشویق و مدال طلا گرفته بودهورا پنج شنبه شب با هم رفتيم شهر کتاب ی هديه براش گرفتيم، دادی بهش می گی داداش محمد از کتاب (شهر کتاب) برات خريدم برای خودمم پاستل (پازل) خريدم.قلب

خلاصه اينکه شب خيلی خيلی خوبی بودفرشته ولی ما زود به خاطر بابا جون برگشتيم خونمون. از خدای مهربون ممنونم با اون استرس هايی که ما از بيماری بابا داشتيم و لحظه های سختی رو که گذرونديم حالا با لطف خودش بابای مهربونم سلامتيش رو بدست آورد و همگی شاد دور هم بوديمقلب . اميدوارم خدا حافظ همه پدر و مادر ها و خانواده های مهربون باشه. ماچ

مامانی جونم ببخشيد چون اين روزها بابا جون نرسيده ازت عکس بندازه منم حسابی کم کاری کردمخجالتجبران ميکنم عزيزمقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)